سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :9
بازدید دیروز :6
کل بازدید :64407
تعداد کل یاداشته ها : 80
103/2/26
2:44 ع
همین
چند روز پیش، «یولیا واسیلی
‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم
دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .

به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»!
می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به
زبان
نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به
شما بدهم این طور نیست؟

 -  
چهل روبل .

-  
نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل
می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید..

شما دو ماه برای من کار کردید.

-  
دو ماه و پنج روز

-   دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود
شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که
می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون
می‌‌رفتید.

 سه تعطیلی .. . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت
سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش
درنمی‌‌‌آمد..

-   سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم
کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب
«وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و
همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.

دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن
مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک
شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش
را پاک کرد و چیزی نگفت.

-   و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی
شکستید. دو روبل کسر کنید ..

فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود،
امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.

موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک
درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان

باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند
شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب
خوبی می‌‌‌گیرید.

پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.

در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...

« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من
نگرفتم.

-     امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام ...

-    خیلی خوب شما، شاید …

-    از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا
باقی می‌‌‌ماند.

چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش
از عرق می‌‌‌درخشید.. طفلک بیچاره !

-         من فقط
مقدار کمی گرفتم ...

در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه
روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.

-          دیدی حالا چطور شد؟
من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار،
می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . .
.. یکی و یکی.

-         یازده روبل به او
دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت ..

-         به آهستگی گفت:
متشکّرم!

-         جا خوردم، در حالی
که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

-         پرسیدم: چرا گفتی
متشکرم؟

-          به خاطر پول.

-         یعنی تو متوجه نشدی
دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی
بگویی این است که متشکّرم؟

-   در جاهای دیگر
همین مقدار هم ندادند.

-   آن‌‌ها به شما
چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک
حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت
برای شما مرتب چیده شده.

ممکن است کسی این قدر
نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟

ممکن است کسی توی
دنیا این قدر ضعیف باشد؟

لبخند تلخی به من زد
که یعنی بله، ممکن است..

بخاطر بازی
بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی
غیرمنتظره بود پرداختم.

برای بار دوّم چند
مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر
کردم در چنین دنیایی برخی اوقات چقدر راحت می‌‌شود زورگو
بود

89/7/23::: 3:15 ع
نظر()
  
  
People will forget what you said. People will forget what you  did.However,
people  will NEVER forget how you made them feel."

89/7/15::: 8:2 ص
نظر()
  
  
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک
کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . "
89/5/28::: 1:43 ص
نظر()
  
  

روزی
اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا
روی یکی از صندلی ها نشسته بود . مقابل او دخترکی جوان قرار
داشت که بی نهایت شیفته ی زیبایی و شکوه دسته گل
پیرمرد شده بود و لحظه ای از آن چشم بر نمی داشت . زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید . قبل از توقف اتوبوس در استگاه
پیرمرد از جا برخاست . به سوی دخترک رفت و دسته گل
را به او داد و گفت : (( متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای . آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از
اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.))
دخترک با خوشحالی گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را
که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی
دروازه ی آرمگاه خصوصی در آن سوی خیابان رفت و کنار
نرده ی در ورودی نشست


89/4/1::: 5:52 ع
نظر()
  
  

روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی
برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش
دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.

در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن
طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من
غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌
نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده
کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و
با خوش‌حالی گفت‌: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش
را به زبان بیاورد.

... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند!..


89/3/27::: 11:41 ص
نظر()
  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >