سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :1
کل بازدید :64334
تعداد کل یاداشته ها : 80
103/1/31
1:20 ع


تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
و هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه
 اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم...


89/5/20::: 9:2 ع
نظر()
  
  
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده .
مساعدت را ( برای کومک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد( زور زد ) .
دُم از جای کنده آمد . فغان از صاحب خر برخاست که " تاوان بده !"
مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید ، بن بست
یافت . خود را به خانه یی درافگند . زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی میشست و
بار حمل داشت ( حامله بود ) . از آن هیاهو و آواز در بترسید ، بار
بگذاشت ( سِقط کرد ) . خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز
شد .
مردِ گریزان بر بام خانه دوید . راهی
نیافت ، از بام به کوچه یی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت . مگر جوانی
پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود ؛ مرد بر آن پیر
بیمار فرود آمد ، چنان که بیمار در حای بمُرد .. پدر مُرده نیز به
خانه خدای و صاحب خر پیوست !
مَرد ، همچنان گریزان ، در سر پیچ کوچه با
یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند . پاره چوبی در چشم یهودی
رفت و کورش کرد . او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !
مرد گریزان ، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند که " دخیلم! " . مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت
کرده بود . چون رازش فاش دید ، چارهء رسوایی را در جانبداری از او
یافت : و چون از حال و حکایت او آگاه شد ، مدعیان را به درون خواند ...
نخست از یهودی پرسید .
گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است . قصاص طلب میکنم .
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه
بیش نیست . باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم
برکند !

و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد !
جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار

من افتاد ، هلاکش کرده است . به طلب قصاص او آمده ام .

قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و
ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است . حکم عادلانه این است که پدر او را
زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی ، چنان که یک نیمهء جانش را
بستانی !
و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده
بود ، به تأدیهء سی دینار جریمهء شکایت بیمورد محکوم کرد !
چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت
بار افکنده بود ، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات
بسته باشد . حالی میتوان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج )  این مرد
کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند . طلاق را آماده باش !
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال
میکرد ،
که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید ..
قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون
نوبت
توست !
صاحب خر همچنان که میدود فریاد کرد :
مرا
شکایتی نیست . محکم کاری را ، به آوردن مردانی میروم که شهادت دهند خر مرا 
از گره گی دُم نبوده است.
از " کتاب کوچه " ، اثر
احمد شاملو

89/5/16::: 10:3 ع
نظر()
  
  

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانی‌اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پر از رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!


89/5/13::: 11:46 ص
نظر()