سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :0
کل بازدید :64373
تعداد کل یاداشته ها : 80
103/2/13
4:17 ع
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده .
مساعدت را ( برای کومک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد( زور زد ) .
دُم از جای کنده آمد . فغان از صاحب خر برخاست که " تاوان بده !"
مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید ، بن بست
یافت . خود را به خانه یی درافگند . زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی میشست و
بار حمل داشت ( حامله بود ) . از آن هیاهو و آواز در بترسید ، بار
بگذاشت ( سِقط کرد ) . خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز
شد .
مردِ گریزان بر بام خانه دوید . راهی
نیافت ، از بام به کوچه یی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت . مگر جوانی
پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود ؛ مرد بر آن پیر
بیمار فرود آمد ، چنان که بیمار در حای بمُرد .. پدر مُرده نیز به
خانه خدای و صاحب خر پیوست !
مَرد ، همچنان گریزان ، در سر پیچ کوچه با
یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند . پاره چوبی در چشم یهودی
رفت و کورش کرد . او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !
مرد گریزان ، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند که " دخیلم! " . مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت
کرده بود . چون رازش فاش دید ، چارهء رسوایی را در جانبداری از او
یافت : و چون از حال و حکایت او آگاه شد ، مدعیان را به درون خواند ...
نخست از یهودی پرسید .
گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است . قصاص طلب میکنم .
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه
بیش نیست . باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم
برکند !

و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد !
جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار

من افتاد ، هلاکش کرده است . به طلب قصاص او آمده ام .

قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و
ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است . حکم عادلانه این است که پدر او را
زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی ، چنان که یک نیمهء جانش را
بستانی !
و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده
بود ، به تأدیهء سی دینار جریمهء شکایت بیمورد محکوم کرد !
چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت
بار افکنده بود ، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات
بسته باشد . حالی میتوان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج )  این مرد
کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند . طلاق را آماده باش !
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال
میکرد ،
که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید ..
قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون
نوبت
توست !
صاحب خر همچنان که میدود فریاد کرد :
مرا
شکایتی نیست . محکم کاری را ، به آوردن مردانی میروم که شهادت دهند خر مرا 
از گره گی دُم نبوده است.
از " کتاب کوچه " ، اثر
احمد شاملو

89/5/16::: 10:3 ع
نظر()