لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :4
کل بازدید :64441
تعداد کل یاداشته ها : 80
103/2/29
7:30 ع
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده .
مساعدت را ( برای کومک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد( زور زد ) .
دُم از جای کنده آمد . فغان از صاحب خر برخاست که " تاوان بده !"
مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید ، بن بست
یافت . خود را به خانه یی درافگند . زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی میشست و
بار حمل داشت ( حامله بود ) . از آن هیاهو و آواز در بترسید ، بار
بگذاشت ( سِقط کرد ) . خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز
شد .
مردِ گریزان بر بام خانه دوید . راهی
نیافت ، از بام به کوچه یی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت . مگر جوانی
پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود ؛ مرد بر آن پیر
بیمار فرود آمد ، چنان که بیمار در حای بمُرد .. پدر مُرده نیز به
خانه خدای و صاحب خر پیوست !
مَرد ، همچنان گریزان ، در سر پیچ کوچه با
یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند . پاره چوبی در چشم یهودی
رفت و کورش کرد . او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !
مرد گریزان ، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند که " دخیلم! " . مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت
کرده بود . چون رازش فاش دید ، چارهء رسوایی را در جانبداری از او
یافت : و چون از حال و حکایت او آگاه شد ، مدعیان را به درون خواند ...
نخست از یهودی پرسید .
گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است . قصاص طلب میکنم .
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه
بیش نیست . باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم
برکند !

و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد !
جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار

من افتاد ، هلاکش کرده است . به طلب قصاص او آمده ام .

قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و
ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است . حکم عادلانه این است که پدر او را
زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی ، چنان که یک نیمهء جانش را
بستانی !
و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده
بود ، به تأدیهء سی دینار جریمهء شکایت بیمورد محکوم کرد !
چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت
بار افکنده بود ، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات
بسته باشد . حالی میتوان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج )  این مرد
کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند . طلاق را آماده باش !
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال
میکرد ،
که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید ..
قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون
نوبت
توست !
صاحب خر همچنان که میدود فریاد کرد :
مرا
شکایتی نیست . محکم کاری را ، به آوردن مردانی میروم که شهادت دهند خر مرا 
از گره گی دُم نبوده است.
از " کتاب کوچه " ، اثر
احمد شاملو

89/5/16::: 10:3 ع
نظر()
  
  

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانی‌اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پر از رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!


89/5/13::: 11:46 ص
نظر()
  
  
یک روز کارمند پستی که به نامه‌هائی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد
متوجه نامه‌ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا.
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند، در نامه این طور نوشته
شده بود:
خدای عزیزم، بیوه زنی ?? ساله هستم که زندگی با حقوق ناچیز بازنشستگی می‌گذرد.
دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بوده دزدید. این تمام پولی بود که تا
پایان ماه باید خرج می‌کردم. یک شنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم
را برای شام دعوت کرده‌آم. اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ‌کس را هم
ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی، به من کمک
کن.
کارمند اداره پست خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان
داد. نتیجه‌ این شد که همه آنها جیب خود را جست‌وجو کردند و هر کدام چند دلاری
روی میز گذاشتند. در پایان ?? دلار جمع شد که آن را در پاکتی گذاشته و برای
پیرزن فرستادند.
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند، خوشحال
بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از آن ماجرا گذشت. تا اینکه نامه دیگری از
آن پیررن به اداره پست رسید. که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا.
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو
توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به
آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم
کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!
89/4/28::: 4:47 ع
نظر()
  
  

روزی
اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا
روی یکی از صندلی ها نشسته بود . مقابل او دخترکی جوان قرار
داشت که بی نهایت شیفته ی زیبایی و شکوه دسته گل
پیرمرد شده بود و لحظه ای از آن چشم بر نمی داشت . زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید . قبل از توقف اتوبوس در استگاه
پیرمرد از جا برخاست . به سوی دخترک رفت و دسته گل
را به او داد و گفت : (( متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده ای . آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از
اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.))
دخترک با خوشحالی گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را
که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی
دروازه ی آرمگاه خصوصی در آن سوی خیابان رفت و کنار
نرده ی در ورودی نشست


89/4/1::: 5:52 ع
نظر()
  
  

روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی
برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش
دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.

در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن
طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من
غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌
نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده
کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و
با خوش‌حالی گفت‌: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش
را به زبان بیاورد.

... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند!..


89/3/27::: 11:41 ص
نظر()
  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >